آيداآيدا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

آیدا

اولین پست سال 92 و اولین روز کاری مامان در تاریخ 10 فروردین

سلام به بهار و زیبایی هایش عزیز دل مامان سال 91  هم تموم شد  و  امسال سومین نوروز سه نفره مان بود و من خوشحالم که تو در کنارمونی و با شیطنهات و حرفهای شیرینت به ما آرامش میدی  و ما لحظه لحظه از بزرگ شدن و در کنار تو بودن لذت میبریم  بعد از سال تحویل  باهم رفتیم خونه مادر بابا و از اونجا رفتیم خونه باباجون و تو کلی از باباجون و دایی جون عیدی گرفتی با ای نکه عیدهامون رو داده بودن ولی برای برای دوم به تو عیدی دادن و تو کلی ذوق زده بودی و بعد هم باهم رفتیم  خونه بزرگترهای فامیل عید دیدنی  روز 4 فرودین  برخلاف  عیدهای قبل  که بابایی مخالفه روزهای عید و تابستونا بریم سفر به ...
29 فروردين 1392

آیدا سیزده بدر 92

عزیز دلم ،زیباترینم ،وقتی تو رو درونم حس کردم وقتی  به قول خودت پرشته مهلبون ( فرشته مهربون ) واسم خبر آورد داری مادر میشی یه حس خوب و گرمی رگهامو پرکرده بود اصلا باور نمیکردم دارم مادر میشم ....مادر ..... مادر.....میدونستم خدا بهم یه دختر میده حالا از کجا نمیدانم ........وقتی خودت مادر شدی اونوقته که احساس منم میفهمی فقط از خدا خواستم سالم باشی و مهربان  و یه دختر زیبا و بینظیر   بعدش هم اسمت رو گذاشتیم آیدا  :آ ..آرزوهای من ..ی یگانه هستی من ....د دنیای من ..و بالاخره الف آخر ....آرامش من     دختر عزیزم عاشقانه دوستت داریم.   تعطیلات امسال خیلی خوب و کلی بهمون خوش گذشت&nb...
29 فروردين 1392

چند روز دیگه بهار میاد و همه‌چیز رو تازه می‌کنه

دختر نازنینم  امروز 28 اسفنده و من هم درست ساعت 7.30 دقیقه این مطلب رو برات مینویسم  امروز شما 32 ماهگیت رو به پایان رسوندی و امسال سومین سالی هست که تو در کنار ما هستی و سومین عید قشنگ زندگی مشترک ماهست شیرین ترین شیرینی زندگی ، به داشتن تو  افتخار میکنیم این روزها ، یک دنیا حرف ناگفته  از باهم بودنمون دارم  اونقدر این روزا پر لحظه های قشنگ با تو بودن هست  که بعضی وقتا نمیدونم چطور بنویسم و از کجا بنویسم برات بگم که خیلی شیطون شدی و کلی  جمله سازیت بهتر و روان تر شده و کلی شیرین کاری و ناز برای خودت داری  یکی از شیرین کاریات اینه که وقتی از بابایی شیرینی میخوای و اون میگه دختر نازنینم ضرر د...
28 اسفند 1391

دلم براي دوستم تنگ شده بود

سلام دختر نازم نمیدانم این چندمین سلام و چندمین صبح بخیری هست که برایت میگویم و مینویسم و هر روز که سر کار میام و از تو دور میشوم بدان که  همیشه دلم را پیش تو میگذارم امروز میخواهم یه خبر خوبی را به تو بدهم چون دوست خوبم (مامان دیانای نازنین) را پس از چند ماه دوری دیدم اخه دلم براش خیلی تنگ شده به قول بابایی که شب میگفت میدونم به خاطر دوستت خیلی خوشحالی  چون پس از چند ماه میبینیش و دلتنگیت برطرف میشه آری عزیزم ،دلم برایم دوستم خیلی تنگ شده بود اخه میدونی عزیزدلم وجود آدمها وقتی برایت خواستنی هست که کنارت حسشان نکنی ان وقت هست که میفهمی چقدر برایت عزیزند  البته دوست من همیشه برایم عزیز بوده و هست همیشه مثل یک خ...
5 اسفند 1391

این روزهای آیدای 31 ماهه

دختر نازم شرمنده که وقت نمیکنم وبلاگت رو به موقع بروز کنم                                                         امروز که داشتم وبلاگت رو میدیدم نوشته ( آيدا جان تا این لحظه ، 2 سال و 6 ماه و 25 روز و 3 ساعت و 51 دقیقه و 52 ثانیه سن دارد :.) بازم یه ماه دیگه از عمرمون گذشت و 31 ماهه شدی و من عاشقتر میدونی دخترم  عشق یه موهبت الهیه و عشق مادر به فرزند چیزیه که تا...
23 بهمن 1391

آدم برفی

اولین آدم برفی آیدا        پس از چند وقت وبلاگ دخترمو آپ کردم نمیدونم چرا بعضی وقتها تنبلی میکنم  و گاهی هم میخوام وبلاگمو  حذف کنم و دیگه چیزی ننویسم  ولی امروز بازم تصمیم گرفتم برات بنویسم  اخه عکسات اینقدر قشنگ بودن که دوست داشتم برات  اینجا هم بذارم بابایی از سفر اومد و  ایدا رو با هدیه هایی که براش آورده بود خوشحال کرد البته بیشترین خوشحالیش مال   خوردنی هاش بود  و بعد از چند روز از آمدن بابا هم برف سنگینی بارید و هوای اینجا رو خیلی سرد کرد بطوریکه الان که دارم برات مینویسم هوای آذربایجان  -20  هست  روز پنجشنبه از صبح یه برف درست و حسابی اوم...
24 دی 1391

بابام باز هم رفته سفر

سلام ملوسک مامان صبح سرد زمستانیت بخیر     الان زنگ زدم خونه مامان جون گفت آیدا خانم ساعت 11 از خواب بیدار شده اخه عزیزدلم شبا بهونه علیسا ( علیرضا ) رو میگیره و دیر میخوابه هر روز میگه دیگه امروز میاد پاشو پاشو بریم خونمون اخه بابایی از چهارشنبه بازم رفته سفر ما این هفته رو تنهاییم   و دخملی من ناراحته  دیروز صبح که از خواب بیدار شدیم مامان جون گفت آیدا رو ببر خونه یه کم بازی کنه تا روحیش بهتر بشه وقتی رسیدیم خونه زودی گفتی یه زنگ بزن با علیسا صحبت کنم ببینم کجاست ؟ وقتی به بابایی زنگ زدیم  قبل از سلام بهش گفتی واسم چی خریدی ؟ و خودت جواب دادی:  نی نی (شیرینی) م...
9 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آیدا می باشد