این روزهای آیدای 31 ماهه
دختر نازم شرمنده که وقت نمیکنم وبلاگت رو به موقع بروز کنم
امروز که داشتم وبلاگت رو میدیدم نوشته ( آيدا جان تا این لحظه ، 2 سال و 6 ماه و 25 روز و 3 ساعت و 51 دقیقه و 52 ثانیه سن دارد :.) بازم یه ماه دیگه از عمرمون گذشت و 31 ماهه شدی و من عاشقتر میدونی دخترم عشق یه موهبت الهیه و عشق مادر به فرزند چیزیه که تا مادر نشدی درکش خیلی سخته وقتی مادر شدی میبینی که گریه های فرزندت خنده هاش و اصرارهای بی موردش منم ،منم گفتنهاش همه چیزش خواستنی ست عزیز ترینم میخوام بدونی که بهترین اتفاق زندگیم بودی و مادر شدن بهترین حس دنیا ست. هیچ چیز جای یه آغوش گرم تو رو برام نمیگیره. وقتی بی هوا بغلم میکنی و میگی مامانم خیلی دوست دارم ،عاشدتم ( عاشقتم ) وقتی از سر کار میام وبغلم میکنی و میگی بذار یه بوست کنم خستگیت تموم بشه و چشمات و لبت باهم میخنده و میگی برام چی گرفت من تمام خستگی و سختگی های روزمرمو فراموش میکنم و خدا رو با تموم وجودم شاکرم که فرشته ای مثل تو رو به ما داده و اما این روزها
وقتی میگی مامان بیا برام دتاب( کتاب ) بخون میگم بزار کارم تموم بشه چشم میگی نمیخونی پاره کنم
دیروز گفتی مامان بیا بازی کنیم بهت گفتم باشه عزیزم لباسمو اتو کنم اومدم
آیدا : نیای گریه کنم ها اخه من عاشدتم
و منم تو دلم قربون صدقه ات میرم و فدات میشم
اون روز گفتی حاطیه ( خاطره) خانم لاکمو باز کن میخوام عروسکمو لاک بزنم منم برات بازش کردم و رفتم تو آشپزخونه شام درست کنم دیدم نیم ساعتی میشه از آیدا هیچ صدای نمیاد صدات کردم پرنسس کجایی ( اخه تازه گیها میگی بهت بگم پرنسس ) دیدم تمام دستت لاکی هست و میگی مامان دیوار پاره شده بود با لاک دوختمش منم هم خندم گرفته هم گریه که من باید چیکار کنم و درست 2 ساعت طول کشید دیوار رو با آستون پاکش کنم
چند روز پیش تمام لباسات رو از کمد ریختی بیرون میگم دخترم چیکار میکنی برگشتی میگی دارم میرم تبلد ( تولد)
من : آیدا تولد کی؟
آیدا : تبلد قایداشیم ( برادرم )
من : الهی فدات بشم بردارت کیه و جواب آیدا اینه که برادرم بابا علیسات
کلی به حرفت خندیدیم و تو هم هی گفتی تبلدم مبارک
تمام خوبی ها را برایت آرزو میکنم
نه خوشی ها را
خوشی ان است که تو دوست داری
و
خوبی آنکه خدا برای تو دوست دارد
اینم عکسای آیدا که تو آتلیه گرفته بودیم