اولین پست سال 1395
مادر شدن حس عجیبیه، انگار از روی که گفتن مادر شدی جادو شدم وقتی یه نقطه تپنده کوچولو رو نشونم دادن و گفتن اینم از بچه شما ، دستم رو روی شکمم گذاشتم و با تمام وجودم حست کردم و با خودم گفتم از الان باید قوی باشم باید با جان و دل محافظت کنم از موجود کوچولوی زیر پوستم که یه دفعه با حضور قشنگش مادرم کرد هر روز که گذشت و تو بزرگتر میشدی احاساساتم , عشقم هم قویتر شد به تویی که نمیدانستم چه شکلی خواهی شد ،چشای قشنکت ،گوشهایت ،دهانت و.... از همان روزها بود که نگرانت شدم چرا تکون نمیخوری،چرا لگد نمیزنی،و....
دیگر از همان روزها بود که همه چیز به یکباره عوض شد حسم،نگاهم،صبرم همه چیز به یکباره خودشو بهم نشون داد
مادر که شدم مهربانترشدم،دل نازکتر شدم،قویتر شدم ،بیخیال تر شدم وقتی خونمون کثیف شدوقتی همه دستمال کاغذی ها پر پر شدن وقتی دیوارها نوشته شدن گفتم عیبی نداره بزار عشقم بخنده تا همه دنیا بخنده ،دست پختم بهتر شد وقتی عطسه کردی دنیا روی سرم خراب شد
و وقتی کسی گفت به به چه دختر خوشگلی انگار دنیا رو به من دادن چون فکر کردم زیباترین فرشته کوچولوی دنیا مال منه ....
مادر که شدم بزرگتر شدم یاد گرفتم عاشق باشم و زندگی کنم و قوی باشم بی مزد و بی منت
دوستت دارم آیدای عزیزتر از جانم